سفارش تبلیغ
صبا ویژن
مدیر وبلاگ
 
من ندانم در نگاه تو چه رازهایی هست نهان
من دانشجوی 21 ساله ای هستم که دوران تحصیلم را در دانشگاه آزاد،به سر می برم. دانشگاهی که به معنای حقیقی کلمه خیلی از چیز ها در آن آزاد است، ازنگاه های زیبا، با دوستی حقیقی و معرفت گونه تا نگاه های خنجر گونه ای که قلب خیلی ها را به دروغ ؛"پاره پاره" می کند! من می دانم برای چرخیدن دل ها بسوی حقیقت باید به یک کلمه عمل کنیم " مراقبه، مراقبه، مراقبه" اما چه کنیم که فاصله شعار تا عمل، شیرینی عسل تا تخلی زهر است
آمار واطلاعات
بازدید امروز : 0
بازدید دیروز : 0
کل بازدید : 4200
کل یادداشتها ها : 1
خبر مایه


نقشه نافرجام

انوشیران در بالای بلندی کاخ خود نشسته؛ و با کمال دقت به منظره های اطراف نگاه می کرد. ناگهان چشمش به زنی زیبا و جذاب افتاد که درخشندگی صورتش به اقتاب براری می کرد. او توجه ی سلطان را به خود جلب کرد، و شیفته خود ساخت.

 بابا طاهر عریان می گوید:

ز دست دیده و دل هر دو فریاد      هرآنچه دیده بیند دل کند یاد

بسازم خنجری نیشش ز فولاد         زنم بر دیده تا دل گردد آزاد 

انوشیران پرسید: شوهر این زن کیست؟

به او گفتند: قربان شوهر او یکی از کار مندان و خدمکاران دربار شما، اسمش فیروز است. سلطان برای آنکه خود را به وصال آن زن برساند و به او ارتباط برقرار کند؛ شوهرش هم نفهمد، شوهرش را برای مأوریتی به شهر دیگر فرستاد، پس از آن خود به خانه ی او رفت.

زن هنگامی که سلطان را دید به او احترام گذاشت و تعظیم کرد. سلطان پس از احوال پرسی از او عاشق شدن خود را به او ابراز کرد .

زن عفیف و پاکدامن بود؛ و هرگز حاضر نود دامنش را حتی اگر سلطان از او در خواست کند آلوده به گناه شود، و با یک دنیا خجالت به سلطان گفت: شاها اگر من این کار را برای خود پسندم، هرگز برای شما نمی پسندم، زیرا مقام سلطنت و پادشاهی با این عمل قبیح تناسب ندارد.

شاعر عرب می گوید:

اِذا وقعَ الذّبابُ عَلی طعام    رَفَعتُ یَدی نَفسی تشتَیه

و تَجَنِبُ الاُ سُودُ وُرودَ ماء     اذا کانَ الکِلابُ ولعنَ فیه...

« یعنی: هنگامی مگس در ظرف غذا اقتاد من از خوردن آن دست بر میدارم، با و جود اینکه به آن میل دارم.

شیرها آز نوشیدن آبی که سگ به آن پوزه زده اند پرهیز می کنند.

شخص بلند نظر گرسنه برمی گردد و حاضر نمی شود با مرد سفید پوست هم غذا شود.

 کسری باز خواسته خود را تکرار کرد. زن برای دوّمین بار این شعر را خواند: سوگند به خدا هرگز کسی نگوید و باور نکند که شیری غذای مانده ی گرگی را خورد»

این حرف انوشیران را تکان داد و با نا امیدی  از خانه بیرون رفت.

شوهرش پس از باز گشت متوجه شد که شاه به خانه ی او آمده است.

برای همین رفت سراغ همسرش و او را به منزل پدرش فرستاد، پدرش با ناراحتی و دل افسردگی از پیش او آمد، و با دامادش برای حل شدن اختلاف، پیش سلطان رفت.

پدر گفت: ای شاه این مرد از من بوستانی خریده، پس از استفاده از میوه، گل و بوی آن، بی جهت آن را برگردانده است.

کسری داماد را احضار کرد و جریان را پی گیر شد. داماد گفت: من در این بوستان اثر و رد پای یک شیر دیدم لذا آن را پس دادم. ترسیدم مرا هلاک کند.

انو شیروان جریان را فهمید و گفت: (( بلی شیر وارد بوستان تو شد، ولی استفاده نکرد و مأیوسانه برگشت.))

آن مرد خوشحال شد و زن خود را به منزل برد و با محبت بیشتری زندگی خود را ادامه داد. زیرا دانست زن عفیفی دارد.


  




طراحی پوسته توسط تیم پارسی بلاگ